گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.می بینم انقدر ازخودم دور شده ام و سرگرم کارهای دیگرم که خودم را یادم رفته است. دیشب دوستی قدیمی را پیدا کردم. عشق دوران کودکی ام را. چه بزرگ شده بود. چه جذاب شده بود. وقتی دیدمش دلم یکهو ریخت پایین. او برای موفقیتش تلاش می کند و من از دیدن این تلاش چقدر برایش خوشحالم.او من را برد به چهارده سالگیم. به نوجوانی و کودکی تلخی که داشتم. نمی دانم از پیدا کردنش خوشحال باشم یا ناراحت؟ این جملاتی که نوشتم اصلا ربطی به هم دارد؟ دارم دچار یک جنون می شوم. سردرگمی
۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه
۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه
من این پیرمرد را براستی دوست دارم. به شدت با او هم روحیه ام. گاهی حرف هایش بهم برمی خورد اما نگاهش که می کنم، خود بزرگ شده ام را می بینم . این را حالا که دارم قد می کشم می فهمم. درباره ابراهیم گلستان می نویسم. او که من را نمی شناسد. اما اگر بشناسد بعید می دانم احساس غریبگی کند ، احتمالا اخلاقم او را یاد جوانی هایش بندازد.
۱۳۹۰ اسفند ۹, سهشنبه
۱۳۹۰ دی ۲۰, سهشنبه
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
از خودم می پرسم واقعا نوشتن همین یک جمله انقدر سخت بود که هی امروز و فردا کردی؟ جداً چرا همه چی رو انقدر سخت می گیری؟
اشتراک در:
پستها (Atom)