۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

این عادت بدیه که هر چی رو می بینی دلت می خواد، عادت بدیه که دوست داری جای همه باشی الا خودت. فکر غلطیه که فکر کنی همه بهترین ها رو دارن جز تو. دايم حسرت بقیه و زندگیشونو خوردن غلطه عزیزمن! حالیته؟تو کلا چرا با خودت حال نمی کنی؟ چرا از خودت راضی نیستی؟ چرا دایم دنبال تاییدیه گرفتنی؟ خودت باش یه کم عزیز من. حیف که نمی دونی خودت یعنی چی. می دونم عمرت تموم میشه و میرسی لب گور و نفهمیدی این خودت یعنی چی و بعد احساس می کنی زندگی رو به هیچ باختی. به خودت بیا، بیدارشو لطفا

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

تمام عاشقانه هایم برای تو. تو که می دانم می روی و ماندن درکارت نیست.بگذار تا دیر نشده تا مغز استخوانم فروروی. انقدر فرو روی که برگردی به جای اولت، خانه اولت و وجودم دوباره آشیانه ات شود. می دانم یک روز دلم برای دست های کوچکت تنگ می شود. مثل دلتنگی های امروزم برای لباس هایی که از تنت کوچک می شوند و دانه دانه و تا شده می گذارمشان داخل چمدان کودکی ات

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

ناخن های درونم که بلند می شوند، به عمد لاک قرمزشان می زنم. تیز سوهانشان می کشم. بعد می افتم به جان خودم. چنگ می زنم از درون تا به خون بیفتد همه جای تنم. بعد به تن آش و لاشم نگاه می کنم و می نشینم برای خودم زار زدن. بیچاره، دختر خوبی بود.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

چشم هایی که مال من است، دست هایی که مال من است
و هزاران هزار که از آن من است و گاه به سادگی از آن می گذرم. باید بزرگ بود، باید بخشاینده بود، وسیع ... تا بتوانی این همه را بپذیری.